بار سفر می بست.دختر تنهای قصه ما به سفر می رفت.پر اشک پر غم غربت و درد.رويا همچنان که می گريست دختر تنهای ما را گفت:آه که چون من هيچ نداری تا با خود ببری.حال که ترا بازگشتی از اين سفر نيست کاش می رفتی و او را می ديدی.او را که برای عزيز دلت چون جان شيرين عزيز است.او را يک نظر ديد که لطيف چون غنچه سپيد ياس در بسترش غنوده بود با چشمانی به عمق آسمان و به گرمی خورشيد.با قلبی پر از آرزو و روياهای دست نايافته در حاليکه حسرت نوازش دستهای کوچک او را با خود می برد دختر تنهای قصه ما به آسمان پر کشيد...
۰ لایک / ۲ نظر / ۱۴ بازدید
نرگس _ شقایق _ قاصدک
سلام ..... زيبا بود ...... مثل پری کوچک غمگين ..... موفق باشيد .
farnaz
سلام عزيز زيبا بود. تنهايی خيلی سخته به منم سر بزن.موفق باشی.
No comments:
Post a Comment