امروز يک اتفاق خنده دار افتاد، گفتم اينجا بنويسم شما هم کمی حظ ببريد (راستی ببخشيد اگر ديکته حظ غلطه). کار که تموم شد کتاب و Ice Capبه دست راهی خونه بودم. غرق خواندن کتاب سوار اتوبوس شدم. اتوبوس یکی دو چهار راه که جلوتر رفت حس کردم انگار يک چيزی کمه. تازه متوجه شدم که کيسه نهارم رو توی ايستگاه اتوبوس جا گذاشته ام. سريع از اتوبوس پريدم پائين و برگشتم. توی راه ذکرهايی رو که خانوم اسکاول شين يادم داده تکرار می کردم: «محال است من چيزی رو که حق الهی من است گم بکنم». وقتی رسيدم هنوز کيسه ام سر جاش بود. خوشحال برش داشتم اتوبوس بعدی رو گرفتم و باز کتاب، کيف، کيسه نهار وIce Capبه دست راهی خونه شدم. وقتی ماجرا را برای دوستی تعريف کردم گفت خوب شد که کسی کيسه ام رو نبرده. در جوابش گفتم مثل اينکه اين روزها کسی ميوه دوست نداره. شايد براتون جای سئوال باشه چه کتابی می خوندم. عادت می کنيم اثر خانم زويا پيرزاد. من که خيلی لذت بردم. توصيه می کنم شما هم بخوانيد. داستان پر بود از غصه آدم های عادی مثل من مثل تو. دلتنگ شده بودم برای اون همه از وطن شنيدن. کتاب سوقات پدر بود از خواهر. دلم پر می کشه برای تکرار همه خاطرات خوش در وطن کنار خواهر بودن.
۰ لایک / ۲ نظر / ۱۴ بازدید
slave of pain
سلام دوست عزيز.مطالبت خيلی زيباست.خوشحال ميشم به منم سر بزنی.موفق باشی
دوست خوب تو
دوست عزيزم سلام وبلاگ زيبايي داري.از متن هاي جالبت لذت بردم.لطفا به من هم سر بزن.
▼
No comments:
Post a Comment