همه چیز از یک درد ساده شروع می شود...خجالتی تر از آن هستی که با کسی در میانش بگذاری...مسکن ها هم چیزی نیستند به جز یک درد جدید...درد می کشیدی و سکوت می کردی، ولی لب از لب باز نمی کردی...
اینطور شروع شد...
وقتی روح زخمی ات درد می کشید، وقتی خواب چیزی نبود جز تکرار درد، وقتی بغض راه گلویت را گرفته بود، وقتی اشک هم چیزی نبود به جز یک درد جدید (شکستن غرورت)، ولی لب از لب نگشودی...
او را چه جای سرزنش است...وقتی برای نخستین بار دلت را به درد آورد، شاید اگر لب باز می کردی، شاید اگر به جای حفاظت از غرورت می گذاشتی اشکهایت را ببیند، شاید بار دومی دلت را نمی شکست...
وقتی رفت، تنها ماندی...وقتی برایت از اوی زندگیش می گفت...(با اینکه می دانست اوست که باید برای جدایی تان سرزنش شود)...می گفت که او با تو فرق می کند...می گفت که تو هیچ گاه لب نگشودی و از روح غرق در خونت نگفتی...شاید اگر لب باز می کردی...
Oct. 13, 2007, around 4:?? pm