Friday, February 27, 2009

درخچه و بهار

 درخچه کوچکم آخرهای پائیز خزان می کند. برگهای سبز و ظریفش یکی یکی زرد می شود و می ریزد. آنوقت است که می دانم زمستان در راه است. دیگر آبش نمی دهم. می گذارم خواب شیرینش را پشت سر بگذارد. می دانم در رویاهایش بهار را می بیند.

درخچه کوچم دو برگ نازک و ظریف رویانده است. آنوقت است که می دانم بهار در راه است.

ملالی نیست اگرچه دماسنج همچنان عددی منفی و دو رقمی نشان می دهد، ملالی نیست اگرچه هنوز خیابانها از برف پوشیده است، ملالی نیست ...

می دانم بهار در راه است، درخچه کوچکم آنرا بهتر از هر کسی می داند.

خاک خشکش را مژده آبی تازه و خنک می دهم و با او چشم به راه بهار و تازگی می نشینم.

پيام هاي ديگران ()               جمعه ٩ اسفند ،۱۳۸٧ - ...

باز هم با اجازه فروغ

من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...