من خدايم را
در هر بهار،
در رويش سبزه ها،
در شکوفايی گلها،
من خدايم را
در هر تولد می يابم
من خدايم را
را در هر پائيز،
در افول برگها،
در به خواب رفتن درختان،
من خدايم را
در هر مرگ می بينم
من خدايم را
وقتی شادم و خندان
صدا می زنم
کنار دشت محبتش می نشينم
و شاديهايم را قسمت می کنم
من خدايم را
وقتی خستم و تنها
صدا می زنم
سرم را به بازوهای سترگش تکيه می دهم
و می گريم
من دستهای خدايم را
پر از نوازش و ياری می يابم
و نوايش را پر از گرمی و اميد
من خدايم را
در شادی و غم،
در خنده و اشک،
به ياد دارم
من خدايم را
عاشقانه می پرستم...
۰ لایک / ۰ نظر / ۱۴ بازدید
Tuesday, April 20, 2004
خدای من
Subscribe to:
Comments (Atom)
باز هم با اجازه فروغ
من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...
-
مکتوب، دوست عزیز قدیمی سالها پیش در اوج تنهایی و غربت نظرات شیرین و امید بخشت زیور دلتنگیهایم بود حال در امتداد زمان گم شده ای سراسر دنیای م...
-
من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...
-
باش تا صبح دولتت بدمد کسی چه می داند شاید در کوچه شما هم عروسی شد ✨️