Tuesday, April 20, 2004

خدای من

 من خدايم را

در هر بهار،

در رويش سبزه ها،

در شکوفايی گلها،

من خدايم را

در هر تولد می يابم

من خدايم را

را در هر پائيز،

در افول برگها،

در به خواب رفتن درختان،

من خدايم را

در هر مرگ می بينم

من خدايم را

وقتی شادم و خندان

صدا می زنم

کنار دشت محبتش می نشينم

و شاديهايم را قسمت می کنم

من خدايم را

وقتی خستم و تنها

صدا می زنم

سرم را به بازوهای سترگش تکيه می دهم

و می گريم

من دستهای خدايم را

پر از نوازش و ياری می يابم

و نوايش را پر از گرمی و اميد

من خدايم را

در شادی و غم،

در خنده و اشک،

به ياد دارم

من خدايم را

عاشقانه می پرستم...
۰ لایک / ۰ نظر / ۱۴ بازدید

No comments:

Post a Comment

باز هم با اجازه فروغ

من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...