در نخستين لحظه چشم گشودن
چشمهايم چشمهايش را ديد
با تعجب خيره به من می نگريست
اولين لبخندم را من
تقديم او کردم
در لحظه لحظه رشد
حضورش کنار حضورم بود
دستانش ياريگر
پاهايش همراه
اولين گام را من
به شوق خنده های شاد و کودکانه اش
برداشتم
در لحظات کودکی
همبازی من بود
در خانه اش به رويم باز
عروسکهايش همه مهمان نواز
نخستين بار قلبش را
من مهمان بودم
در تب و تاب نوجوانی
هم قدم من بود
با هم عاشق می شديم
با هم اشک می ريختيم
نخستين نامه عاشقانه رامن
در حضور اشکهای پاکش
پاره کردم
در گرماگرم جوانی
هم کلاس من بود
دانشگاه می رفتيم
درس می خوانديم يا نمی خوانديم
اولين درس را کنار حضور شيطانش
حذف اضطراری کردم
در روزهای آخر يک زمستان شاد
لباس سپيد فرشته ها بر تن
با لبخندی شاد
در پناه قرآن و لبهايی پر از دعا
به خانه بختش رفت
او زيباترين عروس قلبم بود
در روزی بهاری و زيبا
چشمان ابری اش
دستان لرزان و مهربانش
مرا به خدا سپردند
و من در تنگاتنگ گرمای آغوشش
نويد موجود تازه ای يافتم
در روزهای تنهايی و غربت
ياد او
خاطرات او
گرمی بخش دل است
و آرزوی ديدار دوباره اش
اميد زندگانی من است
۰ لایک / ۵ نظر / ۱۵ بازدید
MOHAMMAD
سلام خيلی مهربون/عاشق وآروم به نظر ميای / کاشکی اسمت رو زير نوشته هلت بنويسی /موفق باشی /يا حق
رزم آور نور
سلام..... داستان موضوع متنو كامل نفهميدم اما نميدونم چرا مور مورم شد.. يه احساس عظيم و يه روح قشنگ پشت اين حرفاست... بازم ميام .. به اميد اينكه بازم يه چيزي پيدا كنم كه دل آدم و ميگيره و تكون ميده و باعث ميشه گرد و غبار روزمرگيها و زنگار خودخواهيها ازش بريزه
مكتوب
پس چرا آپديت نميکنی آخهههههههههههههههههه؟
ahmad
خیلی خوب بود. امیدوارم online ببینمت.برای بودن باید آغاز کرد مهم نیست به انجام برسی یا نه...
قصه های من
آفرين! موفق باشی!! تونستی به منم سر بزن. قربونت
Monday, June 21, 2004
و باز برای او نوشتم باز بر نوشته ام گریستم و نوشته ام را اشک با خود برد
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
باز هم با اجازه فروغ
من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...
-
مکتوب، دوست عزیز قدیمی سالها پیش در اوج تنهایی و غربت نظرات شیرین و امید بخشت زیور دلتنگیهایم بود حال در امتداد زمان گم شده ای سراسر دنیای م...
-
من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...
-
باش تا صبح دولتت بدمد کسی چه می داند شاید در کوچه شما هم عروسی شد ✨️
No comments:
Post a Comment