نزديک امتحانم بود. هر چی به روزش نزديکتر می شد، انگار تپش قلبم هم بيشتر می شد. زنگ زدم ايران بعد از صحبت با پدری، قرار شد خواهری رو صدا کنه تا با شنيدن صداش دلم رو تازه کنم. خونه نبود بابا گفت وقتی از سر کار اومده بوده، خواهری با گل پسرش توی حياط بوده ولی خوب حتما جايی کار داشته بيرون رفته بوده. يک روز زود سر کار رسيدم داشتم Essay می نوشتم( هر روز برای اينکه دستم راه بيفته يک Essay می نوشتم) که تصوير خواهری در حالی که پسر گلش رو در آغوش داشت توی ذهنم نقش بست Essay رو گذاشتم کنار و اينطور نوشتم:...
۰ لایک / ۰ نظر / ۱۲ بازدید
No comments:
Post a Comment