Sunday, November 21, 2004

...

 ندگی پر از نعمت است. شايد آنگاه که دلسوزی برای پسرک عقب افتاده همسايه اشک به چشمانت می آورد با خود زمزمه کنی: چه خوب که فکر سالمی دارم. آنروز که عصاي سپيدی می بينی که راه می جويد بهر يک روشندل با خود فکر کنی: چه خوب که می بينم. آنگاه که سکوت پر از حرف گروهی خاموش، ذهنت را آشفته می کند، با خود بگويی: چه لذتی دارد سخن گفتن و شنيدن. ما انسانها موجودات ناسپاسی هستيم. آنزمان که نعمتی در اختيار و نازنينی در کنار داريم به ياد سپاس و شکر گذاری نيستيم ولی به محض احساس جای خالی اش به تکاپو می افتيم.

آنروزهای دور،

 آنزمان که فاصله،

 دست من و نوازش ابريشم مويش،

 فقط يک اراده بود

 تصور نمی کردم که ديدار دوباره اش برايم به رويا بماند.  

زندگی شايد

آرزوی ديدار دوباره

انتظار لمس لطافت دستانش

اميد چشيدن گرمای وجودش

زندگی شايد

نيايش برای تکرار خاطره هاست
۰ لایک / ۰ نظر / ۱۱ بازدید

No comments:

Post a Comment

باز هم با اجازه فروغ

من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...