Saturday, July 23, 2005

...

 آسمون دلم

امشب

پر از بغض ابر بهاره

امشب

دل من از آسمون

گريه می خواد


۰ لایک / ۲ نظر / ۱۳ بازدید
شمارشگر

با سلام ! داشتن اطلاعات از تعداد مراجعه کنندگان به سايت و بررسي تحليلي و آماري از نوع و ترکيب آنهاامروزه يکي از ضروريات کار هر مدير سايتي مي باشد . اين يک سيستم آمار گيري از بازديدکنندگان سايت يا وبلاگ شماست که نمودارها و تحليل هاي آماري زيادي از بازديدکنندگان سايتتان را به شما ارائه خواهد نمود و احتياج به ثبت نام نيز ندارد. همراه با معرفي رايگان کتاب و اميدوارم با راهنمايي و بيان نقاط ضعف و ارائه پيشنهاد جديد ما را در هر چه بهتر و بيشتر نمودن امکانات شمارشگر ياري نماييد. با تشکر.... کتاب ايران.
مكتوب

سلام... حال شما؟ ................................. حسابی پاييزی شدی انگار؟

قاصدک...

شيرينم،

ياد داری دو سال پيشتر برايت نوشتم «در غروب يک روز پائيز روحم را به دست قاصدکی سپردم تا ...».

باز پائيز در راه است و فصل قاصدکها. قاصدکها از راه می رسند پر از خبرهای خوش از تو نازنين و باز می گردند پر از زمزمه و بوسه های عاشقانه.

با اميد به دست باد می سپارمشان تا نغمه هايم را در گوشت زمزمه و بوسه های فراوانم را نثارت کنند.

باز وجودم لبريز از ياد تو و روحم تشنه ديدارتو است.

پس عزيزترينم،

روحم را به دست قاصدکی می سپارم تا شايد برآورد آرزوی دل آرزومندم را...
۰ لایک / ۰ نظر / ۱۳ بازدید 

دو سال پيشتر...

مهربانم؛


آنروز گرم آخر تابستان؛وقتی بادها نويد بخش مهر بودند؛وقتی برايت گل قاصد ارمغان داشتند؛هيچ اين شعر را در گوش قاصدک زمزمه کردی:


گل قاصد


کی فرستاده ترا


کی گفته زمن ياد کنی


کی گفت دلمو شاد کنی


اونکه از چشم سياهش دل من غم می گيره


مگه تنها شده باز!


آری شيرينم؛اين من بودم(همون همبازی بچگی ها؛همون رفيق جوانيها)که روحم را با گل قاصد همراه کردم.می پرسی:چرا روحت؟برايت می گويم:


روحم را با گل قاصد همراه کردم تا کنارت بنشيند؛دستان ظريف و گرمت را در دست گيرد؛لبخندی نثار چهره چون ماهت کند و سلامی سرشار از عشق تقديمت کند.


روحم را با گل قاصد همراه کردم تا زير آفتاب گرم شهريور کنارت بنشيند؛دل قشنگت را با نوازشهايش غرق کند؛لگدهای نازنين ترين موجود دنيا را احساس کند و از خوشی لبريز شود.


روحم را با گل قاصد همراه کردم تا به خانه ات بيايد و از مهمان نوازيهايت سيراب شود.وقتی روح من به خانه ات آمد کاش برايش چای دم کنی تا طعم عشق در دلش تازه شود.کاش با چای برايش از آن آبنباتها بياوری که به شيرينی لبخندهايت بود.


روحم را با گل قاصد همراه کردم تا به خانه ات بيايد؛تا باز کتاب عشق را با تو مرورکند.


روحم را با گل قاصد همراه کردم تا وقتی برای دنيا آمدن اون کوچولوی نازنين تدارک می بينی کنارت باشد.تا باز با هم نشانگر ايمان فعال باشيم.


زيباترينم؛گل قاصد خسته است؛روح من خسته تر است.در به روی  اين خسته تن بگشا.بگذار قدم در خانه ات گذارد.در آغوشش بگير تا غم غربت از ياد ببرد.


خوبترينم؛باز آسمان دل من ابری است و دل من تنها هوای ترا دارد.کاش بودی و با خورشيد وجودت ابر ها را می زدودی.


نازنين ترينم؛هنگام سحر وقت وداع با روح من است.وقت وداع با روح من؛تنگ در آغوشش بگير تا کوچولوی نازنينت را احساس کند.


وقت وداع با روح من؛رو به آفتاب بايست؛او را از زير قرآن بگذران؛پشت سرش ظرفی آب با برگی سبز بريز.


وقت وداع با روح من؛دعای خيرت را بدرقه و بوسه هايت را توشه راهش کن.روحم را به گل قاصد و کل قاصد را به باد بسپار.


شيرين قلبم پشت سر روح من گريه نکن.


هنگام صبح وقتی روحم را می يابم:گل پوش از بوسه؛گرم از عشق؛لبريز نوازش و پر از بوی شيرين تو.


شکر به درگاه خدای آورم:چه فرخنده صبحی!


«شبی از شبها


ای تو آيينه هر پاکی


ای پاک


با تو باور کردم


که جهان خالی از آيينه پاکی نيست


شبی از شبها


تو به من گفتی:شب باش


من که شب بودم


و شب هستم


و شب خواهم بود


شب شب گشتم


به اميدی که تو فانوس نظرگاه شب من باشی


شبی از شبها


ياد من پاورچين پاورچين


از در خانه برون رفت


من نفهميدم


کجا بود و کی باز آمد


آنقدر بو بردم


که تنش بوی دل آويز ترا با خود داشت»


نامه را می بوسم تا دستانت را ببوسد.هميشه غزاله تو!


پنجشنبه ۲۷ آگوست ۲۰۰۳ ؛ساعت ۵:۳۵ بعد از ظهر؛کتابخانه Fair View  
۰ لایک / ۲ نظر / ۱۶ بازدید
شادی

سلام...زیبا بود...بسیار زیبا.........در پناه مهر
شادی

سلام مجدد.....توان بستن بلاگ رو در خودم نمی بینم!!!واقعا زیباست....تمام آرشیو رو ذخیره کردم .....دست پر توانی دارید.......به امید بهروزی....تا بعد....
 

عادت می کنيم...

امروز يک اتفاق خنده دار افتاد، گفتم اينجا بنويسم شما هم کمی حظ ببريد (راستی ببخشيد اگر ديکته حظ غلطه). کار که تموم شد کتاب و Ice Capبه دست راهی خونه بودم. غرق خواندن کتاب سوار اتوبوس شدم. اتوبوس یکی دو چهار راه که جلوتر رفت حس کردم انگار يک چيزی کمه. تازه متوجه شدم که کيسه نهارم رو توی ايستگاه اتوبوس جا گذاشته ام. سريع از اتوبوس پريدم پائين و برگشتم. توی راه ذکرهايی رو که خانوم اسکاول شين يادم داده تکرار می کردم: «محال است من چيزی رو که حق الهی من است گم بکنم». وقتی رسيدم هنوز کيسه ام سر جاش بود. خوشحال برش داشتم اتوبوس بعدی رو گرفتم و باز کتاب، کيف، کيسه نهار وIce Capبه دست راهی خونه شدم. وقتی ماجرا را برای دوستی تعريف کردم گفت خوب شد که کسی کيسه ام رو نبرده. در جوابش گفتم مثل اينکه اين روزها کسی ميوه دوست نداره. شايد براتون جای سئوال باشه چه کتابی می خوندم. عادت می کنيم اثر خانم زويا پيرزاد. من که خيلی لذت بردم. توصيه می کنم شما هم بخوانيد. داستان پر بود از غصه آدم های عادی مثل من مثل تو. دلتنگ شده بودم برای اون همه از وطن شنيدن. کتاب سوقات پدر بود از خواهر. دلم پر می کشه برای تکرار همه خاطرات خوش در وطن کنار خواهر بودن.
۰ لایک / ۲ نظر / ۱۴ بازدید
slave of pain

سلام دوست عزيز.مطالبت خيلی زيباست.خوشحال ميشم به منم سر بزنی.موفق باشی
دوست خوب تو

دوست عزيزم سلام وبلاگ زيبايي داري.از متن هاي جالبت لذت بردم.لطفا به من هم سر بزن.
 

باز هم با اجازه فروغ

من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...