Saturday, July 23, 2005

قاصدک...

شيرينم،

ياد داری دو سال پيشتر برايت نوشتم «در غروب يک روز پائيز روحم را به دست قاصدکی سپردم تا ...».

باز پائيز در راه است و فصل قاصدکها. قاصدکها از راه می رسند پر از خبرهای خوش از تو نازنين و باز می گردند پر از زمزمه و بوسه های عاشقانه.

با اميد به دست باد می سپارمشان تا نغمه هايم را در گوشت زمزمه و بوسه های فراوانم را نثارت کنند.

باز وجودم لبريز از ياد تو و روحم تشنه ديدارتو است.

پس عزيزترينم،

روحم را به دست قاصدکی می سپارم تا شايد برآورد آرزوی دل آرزومندم را...
۰ لایک / ۰ نظر / ۱۳ بازدید 

No comments:

Post a Comment

باز هم با اجازه فروغ

من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...