شيرينم،
ياد داری دو سال پيشتر برايت نوشتم «در غروب يک روز پائيز روحم را به دست قاصدکی سپردم تا ...».
باز پائيز در راه است و فصل قاصدکها. قاصدکها از راه می رسند پر از خبرهای خوش از تو نازنين و باز می گردند پر از زمزمه و بوسه های عاشقانه.
با اميد به دست باد می سپارمشان تا نغمه هايم را در گوشت زمزمه و بوسه های فراوانم را نثارت کنند.
باز وجودم لبريز از ياد تو و روحم تشنه ديدارتو است.
پس عزيزترينم،
روحم را به دست قاصدکی می سپارم تا شايد برآورد آرزوی دل آرزومندم را...
۰ لایک / ۰ نظر / ۱۳ بازدید
Saturday, July 23, 2005
قاصدک...
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
باز هم با اجازه فروغ
من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...
-
مکتوب، دوست عزیز قدیمی سالها پیش در اوج تنهایی و غربت نظرات شیرین و امید بخشت زیور دلتنگیهایم بود حال در امتداد زمان گم شده ای سراسر دنیای م...
-
من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...
-
باش تا صبح دولتت بدمد کسی چه می داند شاید در کوچه شما هم عروسی شد ✨️
No comments:
Post a Comment