Wednesday, May 31, 2006

در چند قدمی امروز...

 در چند قدمی ۳۰ سالگی پرام از احساس های رنگارنگ و ضد و نقيض...سالها پيش امروز چه دور می نمود، چقدر با سالی انتظارش را می کشيديم، مشتاق از اينکه بدانيم چطور و چه شکلی خواهيم بود، چقدر آرزوی امروز را داشتيم...حال پشيمان از چنان آرزويی..امروز چقدر زود رسيد! در چند قدمی ۳۰ سالگی پر ام از پشت سر گذاشتنها و باز پشت سر گذاشتنها...هنوز در حسرت گذشته ام، هنوز گاهگاهی آرزوی بازگشت و جبران دارم...قلبم شکسته است و روحم زخمی...در مورد کامل بودن چيزی نمی دانم، آنقدر می دانم که دوست ندارم مرتکب اشتباه شوم، دوست ندارم فردا روزی که به امروز می نگرم باز آرزوی بازگشت داشته باشم و البته دوست ندارم بچه گانه عمل کنم...هنوز زندگی را دوست دارم، هنوز دوست ندارم که بميرم...خيلی چيزها هست که می خواهم ببينم، چيزهايی برای جبران، چيزهايی برای تجربه و خيلی چيزها برای... هنوز هم آرزو دارم شايد روزی ...قلبم شکسته است و روحم زخمی اما دلم پر است از اميد و آرزو...اميد روزهای بهتر...برای بهتر شدنش می کوشم و می دانم روزی نه چندان دور باز شادی را پيدا خواهم کرد!

و آفتاب طلوع خواهد کرد، برای خورشيد سپاس بگذاريد...May27, 06, 9:45 pm

پيام هاي ديگران ()               چهارشنبه ۱٠ خرداد ،۱۳۸٥ - ...

Thursday, May 25, 2006

...

 من نمی دانم آيا اين به اين خاطر است که ما نمی خواهيم گناهمان را به گردن بگيريم و يا برای مشکلاتمان به دنبال مقصری به غير از خودمان می گرديم و شايد انتظار داريم اطرافيانی که فکر می کنيم (وشايد انتظار داريم) مسائل ما و يا آينده ما برايشان بی تفاوت نيست (وشاهد بوديم که آنها در زندگی ديگرانی نه خيلی نزديک بسيار متفاوت و موثر عمل کردند) راهنمای ما بودند و شايد امروز ما نمی مانديم و يک روح خسته و زخمی که يا شبها با فريادش بی خواب می شديم و يا به ياد دردهايش شب را تا صبح به تماشا می نشستیم...

پيام هاي ديگران ()               پنجشنبه ٤ خرداد ،۱۳۸٥ - ...

روح خسته...

 شبانگاهی پيشتر، روح خسته ام خواب از من ربوده بود. غلط می زدم و از خدا می خواستم خواب به من هديه کند تا آرامش شبانگاهی ديگران را بر هم نريزم که مقبول نيفتاد. يک زخم کهنه قلبم رو نيش می زد و اشک به چشمانم می آورد. به گذشته نگاه می کردم، به اولين خاطره، به کودکی و به ...به آدمها و زخمهايی که بر روحم زدند، آدمهايی که جزئی از زندگی ام بودند و شايد هنوز هم هستند...اشک می ريختم، انگار که چشمه اشک را پايانی نبود. سعی و تلاشم بيهوده می نمود، انگار حتی بدترش می کرد...با خودم گفتم فکر کردن به آدمها و رنجشهايی که از خود بر جای گذاشتند به غير از تازه کردن يک زخم کهنه حاصلی نخواهد داشت...بگذار آنها و يادگاريشان را به فراموشی بسپارم، بگذار ببخشمشان...باشد که خدايم مرا به خاطر رنجی و يا زخمی که بر دلی و يا روحی آوردم ببخشايد...پاسی نگذشت که خواب آمد و چشمهايم را در نورديد...

پيام هاي ديگران ()               پنجشنبه ٤ خرداد ،۱۳۸٥ - ...

Tuesday, May 23, 2006

...

 کاش رودهای سياه جاری بر گونه هايم را دشت شانه های مهربان تو نارنين خط پايان می بود...

پيام هاي ديگران ()               سه‌شنبه ٢ خرداد ،۱۳۸٥ - ...

Tuesday, May 16, 2006

آيا کسی خبر شد...

 آيا کسی خبر شد...پس از سفر شاهزاده کوچولو بر گل سرخش چه گذشت؟

 

 

پيام هاي ديگران ()               سه‌شنبه ٢٦ اردیبهشت ،۱۳۸٥ - ...

Friday, May 5, 2006

شما چه فکر می کنيد؟

 آيا صحبت در مورد اشتباهی که در گدشته مرتکب شده ايد و جايی برای جبرانش نيست، در تخفيف درد آن کمکی می کند؟

خدايا، به من کمک کن طوری در زندگی عمل کنم تا فردا روزی که به امروز می نگرم، آرزوی بازگشت و جبران اش را نکنم! آمين يا رب العالمين...

پيام هاي ديگران ()               جمعه ۱٥ اردیبهشت ،۱۳۸٥ - ...

باز هم با اجازه فروغ

من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...