در چند قدمی ۳۰ سالگی پرام از احساس های رنگارنگ و ضد و نقيض...سالها پيش امروز چه دور می نمود، چقدر با سالی انتظارش را می کشيديم، مشتاق از اينکه بدانيم چطور و چه شکلی خواهيم بود، چقدر آرزوی امروز را داشتيم...حال پشيمان از چنان آرزويی..امروز چقدر زود رسيد! در چند قدمی ۳۰ سالگی پر ام از پشت سر گذاشتنها و باز پشت سر گذاشتنها...هنوز در حسرت گذشته ام، هنوز گاهگاهی آرزوی بازگشت و جبران دارم...قلبم شکسته است و روحم زخمی...در مورد کامل بودن چيزی نمی دانم، آنقدر می دانم که دوست ندارم مرتکب اشتباه شوم، دوست ندارم فردا روزی که به امروز می نگرم باز آرزوی بازگشت داشته باشم و البته دوست ندارم بچه گانه عمل کنم...هنوز زندگی را دوست دارم، هنوز دوست ندارم که بميرم...خيلی چيزها هست که می خواهم ببينم، چيزهايی برای جبران، چيزهايی برای تجربه و خيلی چيزها برای... هنوز هم آرزو دارم شايد روزی ...قلبم شکسته است و روحم زخمی اما دلم پر است از اميد و آرزو...اميد روزهای بهتر...برای بهتر شدنش می کوشم و می دانم روزی نه چندان دور باز شادی را پيدا خواهم کرد!
و آفتاب طلوع خواهد کرد، برای خورشيد سپاس بگذاريد...May27, 06, 9:45 pm