او: حالا حتما باید بروی؟
من: باید بروم یکبار و برای همیشه او و خاطراتش را از دفتر زندگی ام جدا کنم.
...
رفتم. توی اتومبیلش نشسته بود، انگار انتظار مرا می کشید. اینبار بر خلاف همیشه از من می خواست که بمانم.
من: راه من و تو سالهاست که از هم جداست من و تو ناتوان از خوشبخت کردن یکدیگریم.
در کشاکش بحث از راه رسید. در نگاهش حسادت، ترس و عشق را به خوبی می دیدم. با نگاهش به من گفت که دیگر باید بروم. بالاخره حالا دیگر او زن زندگیش است. دیگر آنجا جایی برای حضور من نبود.
...
بازگشتم. دستش را در دست گرفتم. قلبم را به او سپردم و ما را به ایزد منان...
Dec. 26, 2006
1:53 am
پيام هاي ديگران () سهشنبه ٥ دی ،۱۳۸٥ - ...