Tuesday, December 26, 2006

...

 

او: حالا حتما باید بروی؟

من: باید بروم یکبار و برای همیشه او و خاطراتش را از دفتر زندگی ام جدا کنم.

...

رفتم. توی اتومبیلش نشسته بود، انگار انتظار مرا می کشید. اینبار بر خلاف همیشه از من می خواست که بمانم.

من: راه من و تو سالهاست که از هم جداست من و تو ناتوان از خوشبخت کردن یکدیگریم.

در کشاکش بحث از راه رسید. در نگاهش حسادت، ترس و عشق را به خوبی می دیدم. با نگاهش به من گفت که دیگر باید بروم. بالاخره حالا دیگر او زن زندگیش است. دیگر آنجا جایی برای حضور من نبود.

...

بازگشتم. دستش را در دست گرفتم. قلبم را به او سپردم و ما را به ایزد منان...

Dec. 26, 2006

1:53 am

پيام هاي ديگران ()               سه‌شنبه ٥ دی ،۱۳۸٥ - ...

No comments:

Post a Comment

باز هم با اجازه فروغ

من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...