روزی که از این دیار فانی بار سفر بستم
در سحرگاهان، خاکستر وجودم را
به دستهای مهربان آب بسپارید
می دانم روحم بعد از آن هر روز
با هر طلوع خورشید
در هر قدم شوق آلود یک دونده
سر شار زندگی خواهد شد
من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...
No comments:
Post a Comment