كاش روزگار كودكي باز مي گشت
كاش روزهاي بي خبري باز مي گشت
روزهاي آسودگي
روزهاي سبكبالي
كاش مانند كودكي بي شرم
مي توانستم به آغوش مادرم پناه برم
تا گرماي وجودش
دست پر نوازشش
سردي و درد را از وجودم به يغما برد
كاش وقتي زمين مي خوردم
لبهاي پدر به شيريني
به من مي خنديد و مي گفت
بزرگ مي شي يادت مي ره
آنوقت آغوشش را چون كوه مامن خود مي يافتم
كاش گوشهايم از لالايي مادر پر مي شد
كاش باز صدايش
كه چون زمزمه چشمه هاست
مرا نويد مي داد
سر اومد زمستون
شكفته بهارون
گل زرد خورشيد در اومد و شب شد گريزون
***
كاش خانه تكاني
مژده عيد مي داد
كاش مادر را در حالي مي يافتم
كه چرخ خياطي اش
نويد لباس نو با خود داشت
كاش باز دستانش
سفره هفت سين مي چيد
و به نيت هركس يك شمع روشن مي كرد
كاش چرخش ماهي قرمز در تنگ
خبر سال نو را با خود داشت
كاش قرآن را با جلد مخمل سبزش
در آغوش پدر مي يافتم
كاش پدر پشت در مي رفت،زنگ مي زد
و مادر مي پرسيد:كيست؟
واو بود كه باز مي گفت:
باز كنيد در را اين منم كه با خود سبزي آوردم،سلامتي و...
كاش پدر دل خوش مي آورد
و مادر خوش آمد گويان
در به رويش مي گشود
و باز خانه پر مي شد از آرزوهاي شيرين
پر از بوسه
پر از بوي اسكناس نو
كاش باز ظهر عيد
ناهار سبزي پلو با كوكو و ماهي داشتيم
كاش شب
خانه مادر بزرگ رشته پلو مي خورديم
كاش مشق عيد
شيريني لحظه ها را تلخ مي كرد
کاش با آرزوهای کوچکم
همه سبزه های دشت را گره می زدم
به اميدی که باد
گره از آرزوهايم بگشايد
***
کاش برای تابستان
لحظه شماری می کردم
کاش دستان پدر
از بلندای طاقچه
سماور کوچکم را به ارمغان می آورد
کاش کاشيهای خانه را گچ
نويد بازی لی لی می داد
کاش خواهرم را در حالی می يافتم
که چای گرم سماورش
مرا با عروسکهايم خوش آمد می گفت
کاش حوض خانه مادر بزرگ
با کاشيهای آبی اش
با ماهی های سرخش
مرا به آبتنی می خواند
***
کاش دلم برای مدرسه تنگ می شد
و هر برگی کز شاخه ای جدا می شد
برايم نويد مهر با خود داشت
کاش صفر می گرفتم
جريمه می نوشتم
کاش باز می توانستم
شبهای برفی را
به شوق تعطيلی فردا
کنار پنجره
چشم به نور چراغ
به صبح برسانم
کاش وقتی صبح
مدرسه را تعطيل و کوچه ها را پر برف می يافتم
باز شوق آدم برفی ساختن
وجودم را پر می ساخت
کاش شب يلدا می آمد
کاش کرسی خانه مادر بزرگ
همه را به دور خود جمع می کرد
خاله دايی
کاش انار دانه شده می خورديم
کاش فال حافظ می گرفتيم
کاش به شوق چهارشنبه سوری
پولهای تو جيبی را فشفه می خريديم
کاش بوته آتش می کرديم
وبه آتش می گفتيم
سرخی تو از من زردی من از تو
کاش مادر
دور سر ما اسپند می چرخاند
و سوختن اسپند در آتش
بلا از ما بر می گرداند
کاش ترقه در می کردم
کاش با خواهر سر باسلق آجيل دعوا می کردم
***
کاش ماه رمضان می آمد
مادر بزرگ فواره ها را می گشود
حياط باغ را آب و جارو می کرد
کاش سماور مادر بزرگ
بالای سفره
همه را مژده افطار می داد
کاش زودتر از همه کس
روزه گنجشگی را می گشودم
***
کاش همه عمر مرا باد با خود می برد
وبه جايش يک لحظه کودکی می آورد
سه شنبه ۲۶/۹/۱۳۸۱ ساعت ۱۰:۴۰ شب
۰ لایک / ۰ نظر / ۱۲ بازدید
Friday, November 22, 2002
آرزو
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
باز هم با اجازه فروغ
من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...
-
مکتوب، دوست عزیز قدیمی سالها پیش در اوج تنهایی و غربت نظرات شیرین و امید بخشت زیور دلتنگیهایم بود حال در امتداد زمان گم شده ای سراسر دنیای م...
-
من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...
-
باش تا صبح دولتت بدمد کسی چه می داند شاید در کوچه شما هم عروسی شد ✨️
No comments:
Post a Comment