Sunday, February 23, 2003

خاله

 يک روز گرم تابستان توی دفتر خاطراتم نوشتم:امروز برای اولين بار دختر دايی شدم.حالا بعد از چند سال توی يک بامداد قشنگ و لطيف پاييزی شنيدم که خاله شدم.اينجا توی قربت حتی سعادت نداشتم در زيباترين روز زندگی شيرين قلبم کنارش باشم در حالی که اون نازنين هميشه و همه وقت کنارم بود.يادم هست شب قبل از جراحی من بالای سرم تا صبح بيدار تمام مدت اقامت پرستارم و همه  کارهايش تبلور عشق بود(حتی همبرگر سوپر استار وقتی دکتر اجازه غذا خوردن داد).حالا حتی نوازش دستهای کوچولوی پسرش برام حسرته.هی کوچولوی خاله به دنيا خوش اومدی و اولين قدمت رو توی قلب من گذاشتی.خدای را هزاران هزار بار سپاس...


۰ لایک / ۳ نظر / ۱۴ بازدید
adg...

سلام خاله خانم. قدم نورسيده مبارک. مهم دلت که پيش اونه
احمد

سلام ، بي معرفت ( شوخي بود به دل نگير )، شيريني خاله شدن رو كي مي خوريم پس . يه زماني اگه بيكار شدي ، يه سري هم به من بزن ، قبل ها لينك ات كردم . باي باي . هاپي نيو بيبي !!!!!!!
حسن

سلام ...از اینکه دختردایی و خاله شدی بهت تبریک میگم ...به ما هم سرکی بزن

No comments:

Post a Comment

باز هم با اجازه فروغ

من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...