Saturday, August 23, 2003

اين يک نامه نيست؛بارش احساس است

 مهربانم؛

آنروز گرم آخر تابستان؛وقتی بادها نويد بخش مهر بودند؛وقتی برايت گل قاصد ارمغان داشتند؛هيچ اين شعر را در گوش قاصدک زمزمه کردی:

گل قاصد

کی فرستاده ترا

کی گفته زمن ياد کنی

کی گفت دلمو شاد کنی

اونکه از چشم سياهش دل من غم می گيره

مگه تنها شده باز!

آری شيرينم؛اين من بودم(همون همبازی بچگی ها؛همون رفيق جوانيها)که روحم را با گل قاصد همراه کردم.می پرسی:چرا روحت؟برايت می گويم:

روحم را با گل قاصد همراه کردم تا کنارت بنشيند؛دستان ظريف و گرمت را در دست گيرد؛لبخندی نثار چهره چون ماهت کند و سلامی سرشار از عشق تقديمت کند.

روحم را با گل قاصد همراه کردم تا زير آفتاب گرم شهريور کنارت بنشيند؛دل قشنگت را با نوازشهايش غرق کند؛لگدهای نازنين ترين موجود دنيا را احساس کند و از خوشی لبريز شود.

روحم را با گل قاصد همراه کردم تا به خانه ات بيايد و از مهمان نوازيهايت سيراب شود.وقتی روح من به خانه ات آمد کاش برايش چای دم کنی تا طعم عشق در دلش تازه شود.کاش با چای برايش از آن آبنباتها بياوری که به شيرينی لبخندهايت بود.

روحم را با گل قاصد همراه کردم تا به خانه ات بيايد؛تا باز کتاب عشق را با تو مرورکند.

روحم را با گل قاصد همراه کردم تا وقتی برای دنيا آمدن اون کوچولوی نازنين تدارک می بينی کنارت باشد.تا باز با هم نشانگر ايمان فعال باشيم.

زيباترينم؛گل قاصد خسته است؛روح من خسته تر است.در به روی  اين خسته تن بگشا.بگذار قدم در خانه ات گذارد.در آغوشش بگير تا غم غربت از ياد ببرد.

خوبترينم؛باز آسمان دل من ابری است و دل من تنها هوای ترا دارد.کاش بودی و با خورشيد وجودت ابر ها را می زدودی.

نازنين ترينم؛هنگام سحر وقت وداع با روح من است.وقت وداع با روح من؛تنگ در آغوشش بگير تا کوچولوی نازنينت را احساس کند.

وقت وداع با روح من؛رو به آفتاب بايست؛او را از زير قرآن بگذران؛پشت سرش ظرفی آب با برگی سبز بريز.

وقت وداع با روح من؛دعای خيرت را بدرقه و بوسه هايت را توشه راهش کن.روحم را به گل قاصد و کل قاصد را به باد بسپار.

شيرين قلبم پشت سر روح من گريه نکن.

هنگام صبح وقتی روحم را می يابم:گل پوش از بوسه؛گرم از عشق؛لبريز نوازش و پر از بوی شيرين تو.

شکر به درگاه خدای آورم:چه فرخنده صبحی!

«شبی از شبها

ای تو آيينه هر پاکی

ای پاک

با تو باور کردم

که جهان خالی از آيينه پاکی نيست

شبی از شبها

تو به من گفتی:شب باش

من که شب بودم

و شب هستم

و شب خواهم بود

شب شب گشتم

به اميدی که تو فانوس نظرگاه شب من باشی

شبی از شبها

ياد من پاورچين پاورچين

از در خانه برون رفت

من نفهميدم

کجا بود و کی باز آمد

آنقدر بو بردم

که تنش بوی دل آويز ترا با خود داشت»

نامه را می بوسم تا دستانت را ببوسد.هميشه غزاله تو!

پنجشنبه ۲۷ آگوست ۲۰۰۳ ؛ساعت ۵:۳۵ بعد از ظهر؛کتابخانه Fair Viwe  
۰ لایک / ۴ نظر / ۱۲ بازدید
+++++

:)
آرمين

سلام قشنگ بود نا مهربان حق يارت
احمد

قشنگ بود ، اگه اجازه هست مي خوام از متن هاي وب لاگت استفاده كنم ، به من سر بزن و جوابش رو بهم بگو . مرسي
احمد

مرسي كه اومدي ، لينكتون رو توي وب لاگم گذاشتم

No comments:

Post a Comment

باز هم با اجازه فروغ

من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...