Saturday, November 22, 2003

...

زندگی چقدر بازی دارد.چند روزی بود که خيلی دلم برای بابک و ساحره تنگ شده بود.بابک پسر دايی يک دوست قديمی است و ساحره دختری که قلبش به اندازه دريا و محبتش به اندازه يک دنياست شريک زندگی بابکه و قلم من از وصف اين نازنين ها قاصره.امروز بلاخره يکی از دوستان زحمت کشيد و برام کارت تلفن خريد.و من عزمم رو جزم کردم و بيدار ماندم تا با اين زوج صحبت کنم و از دلتنگی های اين دل بکاهم.خيلی اين طرف و اون طرف تماس گرفتم.در يکی از اين تماسها شنيدم که  پدربابک فوت کرده است.بابک چند سال پيش مادرش رو توی يک تصادف از دست داده بودو توی همه اين سالها پدر بابک اون نازنين مرد که حال در آسمان است برای بابک و تنها برادرش هم پدر بود و هم مادر.و زحماتش بر کسی پوشيده نيست.و من به خاطر صميميتی که بين اين زوج و من بود با ايشان از نزديک آشنا بودم.نازنينی که شمع محافل بود و هيچ کس از محبتهاشون بی نصيب نبود.درگذشت ايشان رو به بابک و ساحره و خانواده تسليت می گويم.برای اون بزرگوار آمرزش و برای اين زوج و خانواده صبر وطول عمر آرزو دارم.
۰ لایک / ۱ نظر / ۱۴ بازدید

salam be maa ham sar bezanin


No comments:

Post a Comment

باز هم با اجازه فروغ

من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...