Saturday, November 22, 2003

مسافر

 مسافر خسته من

بار سفر رو بسته بود

تو خلوت آئينه ها

به انتظار نشسته بود

می خواست که از اونجا بره

اما نمی دونست کجا

دلش پر از گلايه بود

ولی نمی دونست چرا

ولی نمی دونست چرا

دفتر خاطراتشو

تو تاقچه جا گذاشت ورفت

عکسهای يادگاريشو

برای ما گذاشت و رفت

دل که به جاده می سپرد

کسی اونو صدا نکرد

نگاه عاشقانه ای برای اون دعا نکرد

حالا ديگه تو غربتش

ستاره سر نمی زنه

تو لحظه های بی کسی اش

پرنده پر نمی زنه

با کوله بار خستگی

تو جاده های خاطره

مسافر خسته من

يه عمره که مسافره

يه عمره که مسافره
۰ لایک / ۱ نظر / ۱۳ بازدید

salam be maa ham sar bezanin

No comments:

Post a Comment

باز هم با اجازه فروغ

من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...