Saturday, November 22, 2003

سفر

 بار سفر می بست.دختر تنهای قصه ما به سفر می رفت.پر اشک پر غم غربت و درد.رويا همچنان که می گريست دختر تنهای ما را گفت:آه که چون من هيچ نداری تا با خود ببری.حال که ترا بازگشتی از اين سفر نيست کاش می رفتی و او را می ديدی.او را که برای عزيز دلت چون جان شيرين عزيز است.او را يک نظر ديد که لطيف چون غنچه سپيد ياس در بسترش غنوده بود با چشمانی به عمق آسمان و به گرمی خورشيد.با قلبی پر از آرزو و روياهای دست نايافته در حاليکه حسرت نوازش دستهای کوچک او را با خود می برد دختر تنهای قصه ما به آسمان پر کشيد...

 
۰ لایک / ۲ نظر / ۱۴ بازدید
نرگس _ شقایق _ قاصدک

سلام ..... زيبا بود ...... مثل پری کوچک غمگين ..... موفق باشيد .
farnaz

سلام عزيز زيبا بود. تنهايی خيلی سخته به منم سر بزن.موفق باشی.

No comments:

Post a Comment

باز هم با اجازه فروغ

من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...