Friday, May 21, 2004

تهرانم مباد ببينمت ويران

 پشت قاب شيشه پنجره ای

که شبهای من رو با خود می بره

جايی که گذشته هام

مثل تصوير از تو قابش می گذره

پشت قاب بی نفس

مثل اون پرنده که دلش گرفته تو قفس

مثل يک حقيقت رفته به باد

من رو با خود مثل رويا توی خواب

شهر من،من به تو می انديشم

نه به تنهايی خويش

از پس شيشه ترا می بينم

که گرفتی مرا در بر خويش

من وضو با نفس خيال تو می گيرم

و ترا می خوانم

و به شوق فردا که ترا خواهم ديد

چشم به راه می مانم

تن من پاره ای از آن تن توست

و قشنگترين شبهای پر ستاره،شب توست

تن من پاره ای از آن تن توست

و قشنگترين شبهای پر ستاره،شب توست...
۰ لایک / ۰ نظر / ۱۵ بازدید

No comments:

Post a Comment

باز هم با اجازه فروغ

من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...