Sunday, August 22, 2004

برای او نوشتم...

نوشتم سلام.

سلامی...

به گرمی دستانت که خورشيد را می ماند.

به لطافت وجودت که شکوفه های آلبالو را می ماند.

به خماری چشمانت که شراب کهنه شيراز را می ماند.

به مهربانی آغوشت که بخشندگی باران را می ماند.

نوشتم

خواهری چند روز پيش روح پريشانم باز هوای ترا کرده بود، اين بود که به دست نسيم سپردمش تا به ديدارتان بيايد. روحم در يک غروب تابستان ترا در حالی يافت که پسرک شيرينت را در آغوش داشتی. پسرکت لبريز از عشق و و شوق، شاد و کودکانه می خنديد و دست می کوفت. تو به رويش لبخند زدی ولی فکرت جای ديگری بود. آيا تو هم به من فکر می کردی؟ بگو بگو که تو هم در فکر من بودی. خنکای نسيمی که دربرتان گرفت به ياد داری؟ اين روح من بود که عاشقانه در آغوشتان گرفت و وجود نازنينتان را به نوازش نشست. روح تشنه من از تماشايتان سيرآب نمی شد اما دريغ و درد که باز هنگام وداع رسيده بود. آيا آسمان را ابر فرا نگرفت؟ آيا تو هم از تاريکی آسمان دلتنگ شدی؟ باران آنروز غروب را به ياد داری؟ اين روح من بود که باز وقت وداع می گريست.
۰ لایک / ۱ نظر / ۱۵ بازدید
مكتوب

سلام... خوشحالم که دوباره مينویسيد ... و چقدر زیبا ... مهم نيست برای کی... مهم زيبائی عشق عظيميه که از پشت اين کلمات سرک ميکشه ... و مهم لطافت روحيه که گنجايش اينهمه دوست داشتن رو داره ...مگه مهمه که مثلآ‌بیستون رو کی برای کی ساخته یا اهرام مال کیه و کی اونو ساخته و برای چی ساخته؟ مهم اون عظمتیه که وقتی باهاش روبرو میشی وجودتو تسخیر میکنه.. (‌که من مطمئنم حتی اهرام و پاسارگاد هم باعشق ساخته شدن )... باور کنيد با خوندن مطلب قبليتون بعد سالها اشکم در اومد.. خنده داره! بدون اينکه بدونم اينو کی برای کی نوشته! بارها سر زدم اما از يادداشت جديد خبری نبود... تا چند روز پيش که واقعآ‌خوشحال شدم.. برقرار باشيد... بيصبرانه منتظر مطالب بعديتون هستم...
 

No comments:

Post a Comment

باز هم با اجازه فروغ

من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...