Sunday, August 22, 2004

به ياد...

به ياد همه کوچه هايی که گذشتيم و همه خاطراتی که به ياد سپرديم و انگار فراموشی از برای آنها نيست:

دستانش را دوست دارم، دستانش را که بخشندگی باران را يادآور است.

آغوشش را دوست دارم، آغوشش را که گرمای خورشيد تابستان تهران را يادآور است.

چشمانش را دوست دارم، چشمانش را که خمار شراب کهنه شيراز را يادآور است.

وجودش را می پرستم، وجودش را که لطافت شکوفه های آلبالو را يادآور است.

او را دوست دارم، او را که همه کودکی، نوجوانی و جوانيم با او گذشت.
۰ لایک / ۰ نظر / ۱۳ بازدید
 

No comments:

Post a Comment

باز هم با اجازه فروغ

من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...