Wednesday, September 22, 2004

...

 آنقدر به او انديشيدم تا امروز صبح بعد از سحری خوردن که خوابيدم، خوابش را ديدم. کنارش بودم و او مرا نمی ديد، موهای ابريشمينش را نوازش می کردم ولی حس نمی کرد، از غم دوری اش شعر می گفتم، همه شعر مرا می خواندند، شايد نمی شنيد، با اشک از خواب پريدم...
۰ لایک / ۵ نظر / ۱۴ بازدید
مكتوب

خوشا به حال کسی که صاحب چنين دل پر احساسيه.. خوشا..
مكتوب

و گهگاهی دو خط شعری ... که گويای همه چيز است و خود ناچيز!
Faraz

مثل هميشه قشنگ و با احساس می نويسی... مثل همیشه خواهرم مهربانترين است...
مکتوب

سلام... بابا هنوز که آپديت نکردی؟؟؟؟ چيکار ميکنی بجنب خاکبازی بسه! ................................ سر راه يه سرم بما بزن! فعلن !
sara

william shekspear mige : on vaghti ke fekr mikoni hich kasi nist ke harfe deleto befahme ,,kasi hast ke baraye didanet rozshomari mikone+++ بعد از خوندن متن اخر برام جالب بود پيام های قبليتون را بخونم و به ر حال اينجا نوشتم و ....... - دوستدارت سارا

No comments:

Post a Comment

باز هم با اجازه فروغ

من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...