Tuesday, December 21, 2004

Exposy قسمت آخر

خانوم دکتر بلاخره تشريف آوردند. بعد از بالا پائين کردن Exposy گفت که حالش خوبه خوبه و عکس العمل اش هم طبيعيه. برای نفخ شکمش همGrape Mixture تجويز کرد. هر چه گفتم خانوم دکتر Exposyامروز تنش سردتره، غذا هم خوب نخورده به خرجش نرفت. Exposy رو زدم زير بغلم. داروش رو سر راه گرفتم. توی خونه غذا و داروش رو بهش دادم.  توی جعبه اش خواباندمش. برای کاری بايد از خونه بيرون می رفتم. وقتی برگشتم Exposy داشت توی جعبه اش سرو صدا می کرد. بهش گفتم مامانی حتما گرسنه ای. ولی وقتی در جعبه اش رو باز کردم از وحشت خشکم زد. Exposy داشت با زندگی وداع می کرد. به هر دکتر دامژزشکی که می شناختم تلفن کردم، قلب کوچشک رو ماساژ دادم، بهش گفتم Exposy با من بمون، ولیExposy لحظاتی بعد از اين دنيا رخت سفر بست. من موندم و غم  Exposy و اينکه اين خبر رو چطور به مامانُ پدر و سالی بدم. پدرم اون روز با هيچکس صحبت نکرد. به سالی هم گفتم برای Exposy يک مادر خونده پيدا کردم.Exposy رو به تن سرد باغچه سپردم. برای Exposy مدتهای مديدی در خلوتم گريستم. ترانه لالايی گوگوش هميشه او را به يادم می آورد. غمگين ترين قسمت سرنوشت او اين بود که حتی يکبار چشمهايش را به روی دنيا باز نکرد. شايد هم جای خوشبختی بود که دنيايی پر از انسانهای سنگدل رو نديد. با اينکه سالها از آنروز غم انگيز می گذرد، بستر زمينی اش هر روز با ياسهای سپيد، گلپوش است.

اگه سنگ بندازی تو آب دريا، مياد شيطون با من به جنگ و دعوا

ديگه ابرا تو رو از من می گيرن،گلهای باغچه مون بی تو می ميرند.
۰ لایک / ۱ نظر / ۱۳ بازدید
hamed

سلام/وبلاگ جالبيه/به من هم سر بزن و نظر بده

No comments:

Post a Comment

باز هم با اجازه فروغ

من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...