اون موجود لطيف و دوستداشنی Exposy نام گرفت چرا که بيرحمانه سر راه بی پناه گذاشته شده بود. Exposy عاشق زندگی بود، قطره چکان شيرش رو دو دستی می چسبيد و با ولع می خورد. اون با شيرين کاريهايش خودش رو توی دل همه جا کرده بود. ولی يک جای کار اشکال داشت...هر روز که می گذشت شکم Exposy بزرگتر می شد. اون سال تابستان به علت بارش کم باران، آب در تهران جيره بندی شده بود. نوبت قطعی آب ما روزهای دوشنبه بود. اون روز دوشنبه که ۱۱ روز از اقامت Exposy با ما می گذشت، وقتی سالی شيفتش رو به من سپرد، ديدم تن کوچکش يک کم سرده. با خودم گفتم شايد سالی فراموش کرده در جعبه اش رو ببنده و يا چراغ گرم کن را برايش روشن نکرده. اون روز Exposy شير هم درست نخورد. با اينکه اون روز با استاد تبصره قرار ملاقات داشتم، ولی سلامتExposy مهمتر بود. اون رو توی جعبه اش گذاشتم و راهی دامپزشکی دانشگاه تهران شدم. توی راه Exposy خيلی ناله می کرد. شايد درد داشت، نمی دانم. بلاخره رسيديم. ماشين رو سريع يک جا پارک کردم و بعد از پر کردن برگه اطلاعات منتظر رسيدن وقت ويزيت دکتر شدم...
۰ لایک / ۰ نظر / ۱۱ بازدید
Tuesday, December 21, 2004
Exposy ۲
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
باز هم با اجازه فروغ
من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...
-
مکتوب، دوست عزیز قدیمی سالها پیش در اوج تنهایی و غربت نظرات شیرین و امید بخشت زیور دلتنگیهایم بود حال در امتداد زمان گم شده ای سراسر دنیای م...
-
من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...
-
باش تا صبح دولتت بدمد کسی چه می داند شاید در کوچه شما هم عروسی شد ✨️
No comments:
Post a Comment