Sunday, May 22, 2005

کاش...

 آنروز که با تنهايی ها

خلوت کرده بودی

کاش در می کوفت

کاش با تشويش

زمزمه می کردی:

آه ای صنما قبله نما بلکه او باشد

کاش

در به رويش می گشودی

کاش

 چشمان روشنش

به رويت می خنديد

کاش

تنگ در آغوشش می گرفتی

کاش

طعم عشق را

در آن مامن پر هراس می يافت

کاش

همه آنروزها تکرار می شد

کاش

اجباری به بازگشت نبود

کاش

چشمان گرم اش را

پر از ابر نمی يافتی

کاش

گاه باز آمدن

نمی گريستی

کاش

غصه تکراری جدايی ها

دروغ بود
۰ لایک / ۰ نظر / ۱۲ بازدید

No comments:

Post a Comment

باز هم با اجازه فروغ

من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...