يک لالايی می تونه يک ترانه شيرين باشه، يک ترانه که تو دوستش داری يا يک خاطره رو توی ذهنت رقم ميزنه. يادم می آيد سالهای سال پيش وقتی پسر دايی کوچکم که برای اولين بار به ايران آمده بود از کنار من و خواهر تکان نمی خورد. صبح توی بغل خواهرم از خواب بيدار می شد، صبحانه اش رو توی آغوش اون می خورد و خلاصه هميشه و همه جا وقتش رو با اون (يا من) می گذروند. خواهر عادت داشت به جای لالايی برايش ترانه «ديگه نمی گم دوستت دارم» را زمزمه کنه. پسردايی برای ديدار مادربزگ به شمال رفت. يک روز که مادربزرگ سخت مشغول آب و جارو بوده، صدای کودکانه ای که با لهجه شيرين فارسی آلمانی ترانه گوگوش رو زمزمه می کرده، باعث می شه که اون کارش رو رها کنه نوه اش رو در آغوش بگيره و باز خانه را پر کند از قربان صدقه و بوی اسپند...
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
باز هم با اجازه فروغ
من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...
-
مکتوب، دوست عزیز قدیمی سالها پیش در اوج تنهایی و غربت نظرات شیرین و امید بخشت زیور دلتنگیهایم بود حال در امتداد زمان گم شده ای سراسر دنیای م...
-
من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...
-
باش تا صبح دولتت بدمد کسی چه می داند شاید در کوچه شما هم عروسی شد ✨️
No comments:
Post a Comment