ساعت ۵ صبح از کتابخانه بر می گشتم (شاگردهای دقيقه نود می دونند که يک هفته به امتحان، با يک عالم papers, projects, and assignments و البته يک امتحان آخر ترم يعنی چی). چقدر دلم برای شنيدن اذان سه وعده در روز تنگ شده بود. همه جا سکوت بود و تاريکی. تنها صدايی که دل ظلمت سياهی رو می شکست، صدای پر هيجان شاد پرنده های صبحگاهی بود. مثل همون اذان صبح که از يک مسجد يا يک حسينيه دور دست به گوش می رسيد، زمزمه اش رو می شنيدی... اين مهم نيست جايی هستی که خبری از اون صدای شيرين مرموز نيست، وقت عبادت يعنی جايی نزديک صبح وقتی صدایی نيست جز زمزمه شاد عبادت پرنده های سحر...قد قامت الصلاه...
پيام هاي ديگران ()
جمعه ۱۸ فروردین ،۱۳۸٥ - ...
No comments:
Post a Comment