ساعت ۲:۳۰ بامداد است. خوابم نمی آيد. باز بعد از ساعت ۸ قهوه خوردم. دلم باز پره از غصه. شايد اضطراب امتحان است، شايد...نمی دانم. اشک ميريزم...بر روی تکرار آهنگ سياوش قميشی دوباره و دوباره کليک می کنم...باز دستم مرود سراغ تلفن...شماره اش را می گيرم...باز بعد شنيدن صدايش، گوشی را می گذارم...اشک می ريزم...انگار تب دارم، هذيان می نويسم...تو را به خدا يکی به من بگويد: «بر بخواب دختر خوب!». آهسته می لغزم زير پتو. (نخنديد ها) خرس سپيدم را در آغوش می گيرم، می بوسمش، باز اشکهايم تن نرمش را تر می کند. در گوشش زمزمه می کنم: صبح بخير...
پيام هاي ديگران ()
جمعه ٢٥ فروردین ،۱۳۸٥ - ...
No comments:
Post a Comment