Friday, April 14, 2006

بدون شرح

 ساعت ۲:۳۰ بامداد است. خوابم نمی آيد. باز بعد از ساعت ۸ قهوه خوردم. دلم باز پره از غصه. شايد اضطراب امتحان است، شايد...نمی دانم. اشک ميريزم...بر روی تکرار آهنگ سياوش قميشی دوباره و دوباره کليک می کنم...باز دستم مرود سراغ تلفن...شماره اش را می گيرم...باز بعد شنيدن صدايش، گوشی را می گذارم...اشک می ريزم...انگار تب دارم، هذيان می نويسم...تو را به خدا يکی به من بگويد: «بر بخواب دختر خوب!». آهسته می لغزم زير پتو. (نخنديد ها) خرس سپيدم را در آغوش می گيرم، می بوسمش، باز اشکهايم تن نرمش را تر می کند. در گوشش زمزمه می کنم: صبح بخير...

پيام هاي ديگران ()               جمعه ٢٥ فروردین ،۱۳۸٥ - ...

No comments:

Post a Comment

باز هم با اجازه فروغ

من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...