A girl was murdered (usually said to be on or near a bridge on Old Finch near Morningside,) and her ghost now haunts the spot. The most common element that we've heard of to do with this story is that the murder happened on the girls birthday and if you sing "Happy Birthday" at the bridge you will either hear her scream or you will hear her crying.
Tuesday, July 18, 2006
Monday, July 17, 2006
و زندگی شايد مرور لحظ هاست...
شاید آنروز که ثابت قدم بر خواسته ات پا فشردی
شاید آنروز که خواسته ات را در آغوش فشردی
شاید آنروز که از خواسته ات خسته و دلشکسته بودی
و شاید آنروز که با بغض و اشک از خواسته ات دل بریدی
و امروز باز یادآور آن لحظه هاست
ثابت قدم بر خواسته ات هستی
خواسته ات را دز سایه قلبت داری
عقل می تزساندت از تکرار لحظه های تلخ
ولی دیروز، امروز، هر روز و هزار روز برایت فرقی ندارد
بر خواسته ام می مانم
نزدیکتر از خودم به خودم حفظش می کنم
چون من به عشق ایمان دارم...
Aug 17, 2006, 11:11 pm
Wednesday, July 5, 2006
در اندرون...
پيش تر ها از کسی شنيدم تلاش برای به يادآوردن خواب باعث
تقويت حس ششم می شود. چند شب پيش با خودم فکر می کردم کدامين دنيا دنيای
واقعی است؟ دنيايی که در آن زندگی می کنيم و يا دنيايی که در خواب می
بينيم؟ اگر دنيای خواب دنيای خيال و روياست چرا يک خواب آنقدر حقيقی می
نماید؟ چرا آنقدر روی ما، زندگی و روحيه مان تاثير می گذارد؟ چرا آنقدر
فکرمان را به خود مشغول می کند؟ مدتی پبش از بابت اينکه خوابهايم را روز
بعد فراموش می کردم، بسيار دلخور بودم...حال که چندی است غريت به اتفاق
خوابهايم را به خاطر می آورم، آنها را بسيار متاثر کننده يافته ام. شايد من
بخش بزرگی از روحم را در گذشته جا گذاشته ام، چرا که با وجود شاد و
سپاسگذار بودن از رحمت، موهبت و نعمتهای الهی (در دنيای واقعی)، بخشی که در حسرت گذشته هنوز شبها در فغان و در غوغاست...
در اندرون من خسته دل ندانم کيست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
July 05, 2006
Saturday, July 1, 2006
...
احساس عجيبی است، وقتی خبری از قلم و کاغذ نيست تا حرفهای دلت رو به ثبت برسونی، پری از حرف و عطش نوشتن، خدا خدا می کنی وقتی خانه آمدی آنها را به ياد داشته باشی... و فردا اگر به ياد بياورم، آن را خواهم نوشت...
باز هم با اجازه فروغ
من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...
-
مکتوب، دوست عزیز قدیمی سالها پیش در اوج تنهایی و غربت نظرات شیرین و امید بخشت زیور دلتنگیهایم بود حال در امتداد زمان گم شده ای سراسر دنیای م...
-
من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...
-
باش تا صبح دولتت بدمد کسی چه می داند شاید در کوچه شما هم عروسی شد ✨️