Tuesday, October 3, 2006

درا...

 درا خسته بود، تازه چند روزی بود که به این خانه اسباب کشی کرده بود. شیطنت بچه ها و کارهای خانه جدید انرژی برایش نگذاشته بود. نگاهی به بچه های کوچکش کرد که سیر از شیر و خسته از شیطنت در پناه تن گرمش به خواب شیرینی فرورفته بودند. خواب آهسته آهسته داشت چشمهایش را در می نوردید که صدای ناله ای رویاهایش را پریشان کرد. با نگرانی چشم گشود و اولین کاری که کرد بچه ها را سرزد. ولی آنها غرق خواب بودند. باز صدای ناله بلند شد... صدا از بیرون خانه می آمد. آهسته طوری که بچه ها بیدار نشوند از خانه بیرون رفت. پریشان و نگران به دنبال صدای ناله می گشت. چند خانه آنطرفتر توی سطل زباله همسایه سه بچه گربه بی پناه و گرسنه به امید اینکه کسی به دادشان برسد ناله می کردند. درا دودل بود...نمی دانست چکار کند از طرفی بچه های خودش از طرف دیگر این کوچولوهای بی پناه. درا خوب می دانست اگر آنها را به حال خودشان رها کند دوام گرسنگی و سرما را نخواهند آورد. درا تصمیم خودش را گرفت پشت گردن یکی از آنها را آهسته به دندان گرفت و با خود به خانه برد و او را آرام کنار بچه های خودش خواباند و به سراغ بقیه رفت. دومین بچه گربه را هم به همان منوال به خانه برد. وقتی که برای بچه گربه سوم بازگشت که دیگر دیر شده بود. بغض گلویش را گرفته و اشک چشمهایش را پر کرده بود…چاره ای نبود او تلاش خود را کرده بود. به سرعت به خانه برگشت…بچه ها را با زبان گرم و نرمش نوازش کرد و آنها را در پناه تن گرمش گرفت. بچه ها آنقدر گرسنه بودند که اهمیتی نمی دادند این مادر مهربان جدید بوی مادرشان را نمی دهد. آغوش بازش را پذیرفتند و با ولع مشغول شیر خوردن شدند. درا با لذت تماشایشان کرد، بوسیدشان و آرام آرام به خواب رفت. این روزها را درا در خانه با فرزند خوانده های کوچکش می گذراند در حالیکه چشمهای نگرانش مراقب شیطنت های بچه های خودش است که حالا از درخت بالا رفتن را تمرین می کنند. حالا هر گاه درا نگاهی به همه بچه هایش می کند، قلبش از شادی و خوشبختی لبریز و لبش پر از خنده می شود...

 

پيام هاي ديگران ()               سه‌شنبه ۱۱ مهر ،۱۳۸٥ - ...

No comments:

Post a Comment

باز هم با اجازه فروغ

من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...