Sunday, August 22, 2004

زنگی يعنی...

يکی بود يکی نبود، غير از خدای مهربون هيچکس نبود. روزی روزگاری نه چندان دور، تصميم گرفتم که زندگينامه ام را به شعر بنويسم. در مورد کودکی بی هيچ مشکلی اين تصميم محقق شد. در مورد برهه های ديگر نمی دانم حوصله نداشتم و يا ذوق شعر ياری نکرد. فقط گاهی که اتفاق خاصی افتاد و يا حس شعر جوشيدن گرفت يکی دو خطی نوشتم. آخه می دونيد نوشتن برای من مثل يک حس است. من آنقدر استعداد ندارم که يک روز تصميم بگيرم، يک برگ کاغذ مقابلم بگذارم و شعر بگويم. شعر در من مثل بهار است برای گياه. اون بايد در من بجوشد و جوانه بزند. من هرگز و هرگز نتونستم اين بهار را به اجبار به خانه دلم بياورم. بهار شعر گاهی با آسمان ابری و گاه با شکوفه های گيلاسش به دل من سرک می کشد. امروز از همون روزهای بهاری دل من بود( ولی قضاوت اينکه آسمان ابری و يا شکوفه با خود داشت، با شما) اين بود که نوشتم:...
۰ لایک / ۱ نظر / ۱۳ بازدید
hadi

دمت گرم وبلاگ باحالی داری
 

No comments:

Post a Comment

باز هم با اجازه فروغ

من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...