يکی بود يکی نبود، غير از خدای مهربون هيچکس نبود. روزی روزگاری نه چندان دور، تصميم گرفتم که زندگينامه ام را به شعر بنويسم. در مورد کودکی بی هيچ مشکلی اين تصميم محقق شد. در مورد برهه های ديگر نمی دانم حوصله نداشتم و يا ذوق شعر ياری نکرد. فقط گاهی که اتفاق خاصی افتاد و يا حس شعر جوشيدن گرفت يکی دو خطی نوشتم. آخه می دونيد نوشتن برای من مثل يک حس است. من آنقدر استعداد ندارم که يک روز تصميم بگيرم، يک برگ کاغذ مقابلم بگذارم و شعر بگويم. شعر در من مثل بهار است برای گياه. اون بايد در من بجوشد و جوانه بزند. من هرگز و هرگز نتونستم اين بهار را به اجبار به خانه دلم بياورم. بهار شعر گاهی با آسمان ابری و گاه با شکوفه های گيلاسش به دل من سرک می کشد. امروز از همون روزهای بهاری دل من بود( ولی قضاوت اينکه آسمان ابری و يا شکوفه با خود داشت، با شما) اين بود که نوشتم:...
۰ لایک / ۱ نظر / ۱۳ بازدید
hadi
دمت گرم وبلاگ باحالی داری
Sunday, August 22, 2004
زنگی يعنی...
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
باز هم با اجازه فروغ
من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...
-
مکتوب، دوست عزیز قدیمی سالها پیش در اوج تنهایی و غربت نظرات شیرین و امید بخشت زیور دلتنگیهایم بود حال در امتداد زمان گم شده ای سراسر دنیای م...
-
من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...
-
باش تا صبح دولتت بدمد کسی چه می داند شاید در کوچه شما هم عروسی شد ✨️
No comments:
Post a Comment