Thursday, May 25, 2006

روح خسته...

 شبانگاهی پيشتر، روح خسته ام خواب از من ربوده بود. غلط می زدم و از خدا می خواستم خواب به من هديه کند تا آرامش شبانگاهی ديگران را بر هم نريزم که مقبول نيفتاد. يک زخم کهنه قلبم رو نيش می زد و اشک به چشمانم می آورد. به گذشته نگاه می کردم، به اولين خاطره، به کودکی و به ...به آدمها و زخمهايی که بر روحم زدند، آدمهايی که جزئی از زندگی ام بودند و شايد هنوز هم هستند...اشک می ريختم، انگار که چشمه اشک را پايانی نبود. سعی و تلاشم بيهوده می نمود، انگار حتی بدترش می کرد...با خودم گفتم فکر کردن به آدمها و رنجشهايی که از خود بر جای گذاشتند به غير از تازه کردن يک زخم کهنه حاصلی نخواهد داشت...بگذار آنها و يادگاريشان را به فراموشی بسپارم، بگذار ببخشمشان...باشد که خدايم مرا به خاطر رنجی و يا زخمی که بر دلی و يا روحی آوردم ببخشايد...پاسی نگذشت که خواب آمد و چشمهايم را در نورديد...

پيام هاي ديگران ()               پنجشنبه ٤ خرداد ،۱۳۸٥ - ...

No comments:

Post a Comment

باز هم با اجازه فروغ

من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...