يک روز گرم تابستان درست سر ظهر زير سايه دلنشين درختها سر کوچه رضا رو ديدم.از باشگاه بر می گشت.کيف ورزشی اش روی دوشش بود.همديگرو که ديديم گل از گلمون شکفت. همديگر و بغل کرديم و بعد روبوسی.گفت می خواد بره خانه ما.گفت زود برگرد.گفت مراقب خودت باش.آن سال رضا ترک وطن کرد.با اینکه از آنروز سالها می گذرد من هنوز توی اون کوچه به دنبال رضا و گرمی آغوشش می گردم.
۰ لایک / ۰ نظر / ۱۳ بازدید
Tuesday, January 21, 2003
...
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
باز هم با اجازه فروغ
من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...
-
مکتوب، دوست عزیز قدیمی سالها پیش در اوج تنهایی و غربت نظرات شیرین و امید بخشت زیور دلتنگیهایم بود حال در امتداد زمان گم شده ای سراسر دنیای م...
-
من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...
-
باش تا صبح دولتت بدمد کسی چه می داند شاید در کوچه شما هم عروسی شد ✨️
No comments:
Post a Comment