Tuesday, January 21, 2003

...

 يک روز گرم تابستان درست سر ظهر زير سايه دلنشين درختها سر کوچه رضا رو ديدم.از باشگاه بر می گشت.کيف ورزشی اش روی دوشش بود.همديگرو که ديديم گل از گلمون شکفت. همديگر و بغل کرديم و بعد روبوسی.گفت می خواد بره خانه ما.گفت زود برگرد.گفت مراقب خودت باش.آن سال رضا ترک وطن کرد.با اینکه از آنروز سالها می گذرد من هنوز توی اون کوچه به دنبال رضا و گرمی آغوشش می گردم.
۰ لایک / ۰ نظر / ۱۳ بازدید

No comments:

Post a Comment

باز هم با اجازه فروغ

من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...