دلم صدا می زند ترا
در کوچه باغهای فراموشی
دوباره گم شده ای
مثل سالهای کودکی
از چشم گذاشتن
همِيشه می ترسيدم
و ان روز نوبت من بود
چشمهايم را بستم
123
وقتی چشم باز کردم
تو گم شده بودی
و من بی تو می دويدم
وقتی پيدايت کنم
دیگر چشمهایم را نخواهم بست
۰ لایک / ۲ نظر / ۱۴ بازدید
hassan
... ... .... .... ..... ... .... ... .. ...... ..... ..... يک پيام فوری بود برای ... اميدوارم موفق باشی... به من هم سر بزن ...
رزم آور نور
سلام.... خيلي دلنشين و تاثير گذار مينويسين.. موفق باشيد
Monday, June 21, 2004
برای من نوشته...
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
باز هم با اجازه فروغ
من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...
-
مکتوب، دوست عزیز قدیمی سالها پیش در اوج تنهایی و غربت نظرات شیرین و امید بخشت زیور دلتنگیهایم بود حال در امتداد زمان گم شده ای سراسر دنیای م...
-
من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...
-
باش تا صبح دولتت بدمد کسی چه می داند شاید در کوچه شما هم عروسی شد ✨️
No comments:
Post a Comment