Monday, June 21, 2004

برای من نوشته...

دلم صدا می زند ترا
در کوچه باغهای فراموشی

دوباره گم شده ای
مثل سالهای کودکی
 از چشم گذاشتن

 همِيشه می ترسيدم
و ان روز نوبت من بود
چشمهايم را بستم

123

 وقتی چشم باز کردم

تو گم شده بودی

و من بی تو می دويدم
وقتی پيدايت کنم

دیگر چشمهایم را نخواهم بست
۰ لایک / ۲ نظر / ۱۴ بازدید
hassan

... ... .... .... ..... ... .... ... .. ...... ..... ..... يک پيام فوری بود برای ... اميدوارم موفق باشی... به من هم سر بزن ...
رزم آور نور

سلام.... خيلي دلنشين و تاثير گذار مينويسين.. موفق باشيد
 

No comments:

Post a Comment

باز هم با اجازه فروغ

من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم مهربانم اگر به خانه من بیایی چراغ نمی خواهم وجود پر نورت گرمی آن خوشبخ...